سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من نگفتم علی عاشقترین بود؛ من گفتم می ترسیدم از اینکه علی بشم؛ می ترسیدم من و اون بشیم علی و مهتاب؛ ای خدا. یادم رفت چی می خواستم بگم.
 پنج شنبه 86 آذر 29 , ساعت 12:20 صبح |[ پیام]
بگم؟ میگم. اون وقتا هر وقت دلم تنگ می شد، ماه رو نگاه می کردم؛ مهتاب رو. امروز کلاسم که تموم شد، ماه رو نگاه کردم. یا داون روزایی افتادم که وقتی ماه رو نگاه می کردم همه دلتنگی هام می رفت.
 پنج شنبه 86 آذر 29 , ساعت 12:13 صبح |[ پیام]
چی بگم اخه! قلبم داره تند تند می زنه. علی و مهتاب. مهتاب! اخه من چی بگم به تو.
 پنج شنبه 86 آذر 29 , ساعت 12:10 صبح |[ پیام]
هاااااای علی! صفحه به صفحه که می خوندم ترسم بیشتر می شد. هر چی بیشتر به علی نزدیک می شدم، بیشتر می ترسیدم.
 پنج شنبه 86 آذر 29 , ساعت 12:9 صبح |[ پیام]
هووووووووووووووووووع
حالم از این دهنمکی به هم خورد.
 پنج شنبه 86 آذر 29 , ساعت 12:6 صبح |[ پیام]
ای اینک! برای اولین بار دارم این حرف ها رو می زنم؛ حرف هایی که هیچ وقت گفته نشده.
 پنج شنبه 86 آذر 29 , ساعت 12:6 صبح |[ پیام]
امشب توی شب نشینی به یاد من او افتادم. من اویی که باهاش دارم زندگی می کنم.
 پنج شنبه 86 آذر 29 , ساعت 12:5 صبح |[ پیام]
از همون اولین صفحه هایی که خوندم؛ یه ترسی داشتم؛ ترس از علی بودن؛ ترس از علی شدن.
 پنج شنبه 86 آذر 29 , ساعت 12:5 صبح |[ پیام]
تازه! حالم از دهنمکی به هم میخوره. از بس انسان مزخرفیه.
 پنج شنبه 86 آذر 29 , ساعت 12:4 صبح |[ پیام]
وقتی مقایسه می کنم حسن یه ساعت پیش رو با حسن الان، می بینم که چقدر بداخلاق شدم؛ چقدر اخمو شدم. چقدر حالم بده؛ چقدر همه چی سیاه شده.
 چهارشنبه 86 آذر 28 , ساعت 11:45 عصر |[ پیام]
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >