اگه فکر می‏کنی یه روز میام پیشت و می‏گم این رسمش نبود، واقعا اشتباه... نه! خودتم می‏دونی که دست‏کم سعی می‏کنم خودم رو راضی نشون بدم.


 شنبه 87 تیر 1 , ساعت 4:23 صبح |[ پیام]
بهترین راه اینه که به روی خودم نیارم؛ فوقش اینه که کلی جون می‏کَنم تا اعتراض کنم و داد و بیداد؛ اونوقت تو حرف می زنی و آرومم می کنی. اون وقته که باید رسما برم خفه خون بگیرم. حالا که نتیجه خفه خون گرفتنه، کلا خفه خون می‏شویم
 شنبه 87 تیر 1 , ساعت 4:20 صبح |[ پیام]

شده‏م مثل یه تشنه؛ نه! اصلا مثل یه آدم روزه‏دار. بی‏خیالش اصلا. هر چی.


 شنبه 87 تیر 1 , ساعت 4:15 صبح |[ پیام]
اون روز مطمئن بودم که من مطمئنا خوشبخت‏تر از اون میشم. خیلی وقته ندیده‏م‏ش. اگه ببینمش، اولین سوالی که ازش می‏کنم اینه که بزرگ‏ترین مشکل زندگی‏ت چیه.
 شنبه 87 تیر 1 , ساعت 4:7 صبح |[ پیام]
آره. اون روز با مامان رفتیم اون‏جا. مهم نیست مامان چه کاری با اون دختر عمه‏ش داشت. اتاقش رو که دیدم، اول تعجب کردم؛ البته تعجبم تا آخر هم ادامه داشت. اینا مهم نیست، مهم اینه که فکر می‏کردم حالا که من عکس اینا رو به در و دیوار اتاقم نزده‏م پس خیلی آدم خوبی‏ام؛ و ایضا خوشبخت
 شنبه 87 تیر 1 , ساعت 3:54 صبح |[ پیام]
یادش به خیر اون روزایی که راننده‏ی مامان بودم. اون وقتا کامپیوتر توی اون اتاقی بود که وقتی میومدی توی خونه، سمت چپ بود. البته اتاقای خونه‏مون همه‏شون اسم داشتن و دارن! بله. یادش به خیر.
 شنبه 87 تیر 1 , ساعت 3:50 صبح |[ پیام]
تعارف که نداریم. یعضی وقتا نمی تونم شادی کسی رو ببینم؛ قلبم آتیش میگیره وقتی می بینم یه کسی شاده. به خدا حتا یه ذره حسود نیستم. باور کن. 
 شنبه 87 تیر 1 , ساعت 3:41 صبح |[ پیام]
چرا وقتی میگن فلانی متاهله فکر می کنم باید از من بزرگتر باشه؟
 شنبه 87 تیر 1 , ساعت 3:13 صبح |[ پیام]
<   <<   21   22