مرگ تدریجی ما آغاز می شود، آن هنگام که: بنده عادتهای خویش شویم و هرروز یک مسیر را بپیمائیم. اگر دچار روزمره گی شویم و اگر تغییری در رنگ لباس خود ندهیم. یا با کسانی که نمی شناسیم سر صحبت را باز نکنیم. (پابلو نرودا، نویسنده شیلیائی)
دوشنبه 86 آذر 26
, ساعت 8:39 عصر |[ پیام]
نعععع.... من گفتم: نوشتن برام هم شیرین تره و هم آسونتر. فقط این آقاهه(خواجه امیری) که هی بیخ گوشم میخونه ، حواسمو پرت میکنه.
دوشنبه 86 آذر 26
, ساعت 6:59 عصر |[ پیام]
بزرگوارم، مادرانه عزیزم با افتخار ادتون کردم. التماس دعا . تازشم این آقای خواجه امیری رو هم ساکتش کردم تا دیگه حواسمو پرت نکنه. هر چی هم چشمک میزنه تا دوباره روشنش کنم ، نچ ...گوش نمیدم.
دوشنبه 86 آذر 26
, ساعت 6:55 عصر |[ پیام]
چند بار تایپ کردم، اما این آقای خواجه امیری هی میخونه و هی حواس منو پرت میکنه و هی من اشتباه تایپ میکنم.( رفتی و توی قلبم یادت و جا گذاشتی/ روی تموم حرفات یک دفعه پا گذاشتی) هی از این حرفها میگه.
دوشنبه 86 آذر 26
, ساعت 5:26 عصر |[ پیام]
تازشم بازم نمیدونم کدومش شیرین تره! اینکه آدم بنویسه یا حرف بزنه؟؟ فکر کنم نوشتن شیرین تر باشه. (البته از نظر من)
دوشنبه 86 آذر 26
, ساعت 5:19 عصر |[ پیام]
نمیدونم کدومش سخت تره! اینکه آدم بنویسه یا اینکه حرف بزنه؟؟ فکر کنم حرف زدن سخت تر باشه.
دوشنبه 86 آذر 26
, ساعت 5:18 عصر |[ پیام]
فصل بارونی بیشه رنگ چشماته همیشه/ حس تازه بودن من بی نگاه تو نمیشه
اینارو دیگه من نگفتم! آقای خواجه امیری داره اینجا میخونه.
دوشنبه 86 آذر 26
, ساعت 5:2 عصر |[ پیام]
پارسی بلاگ خستم کرده. هی قطع و وصل می شه. برا هر ارسالی چقدر اذیتم میکنه، تا بتونم ارسال کنم. اگه بازم اذیتم کنه به روش خاله خان باجی ها نفرینش می کنم.
دوشنبه 86 آذر 26
, ساعت 4:58 عصر |[ پیام]
باز باران و صدای ریزش بی ترحم اشک/ باز باران و یاد آخرین نگاه خیس بدرقه راهت/ هیچ صدایی جز صدای خشک باران و ریزش اشک غم از ناودان دل منتظرم نمی آید/ باز باران و یاد غم و یاد غم و یاد غم...
دوشنبه 86 آذر 26
, ساعت 4:51 عصر |[ پیام]
باز باران و صدای ریزش شبنم در کویر خشک بی تابی ها/باز باران و یاد صدای محکم قدمهایت در کوچه باغهای پاییزی دلم/ باز باران و یاد قوس هفتم رنگین کمان نگاهت/ باز باران و یاد تو و یاد تو و یاد تو....
دوشنبه 86 آذر 26
, ساعت 4:45 عصر |[ پیام]