آدم وقتی احساس می کنه قلبش سنگین شده و همین الانه که منفجر بشه، چی باید بنویسه؟ کسی می دونه؟
پنج شنبه 87 فروردین 15
, ساعت 1:38 عصر |[ پیام]
یاد دو سه روزی که توی مشهد بودیم به خیر. توی ماشین که می نشستیم، رسما بیچاره بودم؛ چپ، راست، دور بزنید لطفا، نه! اینکه یه طرفه ست بابا، و از این جور حرفا...
پنج شنبه 87 فروردین 15
, ساعت 1:29 عصر |[ پیام]
دلم برای گفتن یه «دلم می خواد...» حسابی تنگ شده. خیلی وقته یه دلم می خواد حسابی نگفته م.
پنج شنبه 87 فروردین 15
, ساعت 1:25 عصر |[ پیام]
این روزها چه سوت و کورم. این روزها چه بیهوده ام. می روند این روزها
پنج شنبه 87 فروردین 15
, ساعت 1:21 عصر |[ پیام]
بعضی روزها آن قدر آرام می شوند که می ترسی خوابت ببرد. بعضی روزها ان قدر وحشی اند که گویی می خواهند تا پایان شب به باد دهند تو را.
پنج شنبه 87 فروردین 15
, ساعت 1:18 عصر |[ پیام]
من که می خوابم خوب میشم. تو رو نمی دونم.
یکشنبه 87 فروردین 11
, ساعت 11:2 عصر |[ پیام]
دست خودم نیست. همه ش میرم سراغ رمان ِ ... . اسمش چی بود؟ ها! کوچه اقاقیا. البته توی ذهنم. کسی نمی دونه چرا؟
یکشنبه 87 فروردین 11
, ساعت 9:3 عصر |[ پیام]
این رو براش خوندم:
ای همه گل های از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود
ای همه گل های از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود
یکشنبه 87 فروردین 11
, ساعت 2:47 صبح |[ پیام]
امشب یکی دیگه برام شعر خوند. و چه شعر حزن انگیزی...
یکشنبه 87 فروردین 11
, ساعت 2:44 صبح |[ پیام]