آمدم بنویسم آرامم... پارسی‏بلاگ خراب بود نرفت بالا... وقتی درست شد... دیگر آرام نبودم.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 5:51 عصر |[ پیام]
الان یک داستان کوتاه  می‏خواندم از جناب هانس هینتس اورس؛ خیلی خشن بود. شرح مسابقه‏ای بود که باید یک نفر دیگری را می‏کشت... یک جای داستان می‏گوید: «طعم شیرین خونش را روی زبانم احساس می‏کردم...» تمام داستان را حس کردم؛ دردناک بود!
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 5:42 عصر |[ پیام]
همه جمع شدند. حسن و مهدی و محمدحامد آمده‏اند فیروزه؛ بهتر است بگوییم پناه آورده‏اند به فیروزه. بندگان خدا آواره شده‏اند.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 4:36 عصر |[ پیام]
امروز احساس کردم واقعا درخت‏ها کچل شده‏اند. همه‏ی برگ‏ها ریخته‏اند. امروز چه خبر است؟! چه هوایی شده است!
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 3:52 عصر |[ پیام]
یادش نبود که بگه: بی تو من، لحظه به لحظه همخونه مرگم و با سر در چاه تردید رفتن یا موندن، در حال سقوط...
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 2:50 عصر |[ پیام]
دعا کنیم که هرگز دچا مرگ تدریجی نشویم و.........یهویی بمیریم. (باز تحریف و یحتمل، جهنم).
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 2:45 عصر |[ پیام]
مرگ تدریجی ما آغاز می شود، هنگامی که: سفر نکنیم، مطالعه نکنیم، به صدای زندگی گوش فرا ندهیم و به خودمان بها ندهیم. ( پابلو نرودا، نویسنده شیلیایی)
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 2:43 عصر |[ پیام]
ناهار بخورم. نماز بخوانم(اول نماز بعد از غذا). می‏روم کتابخانه. حامد کارم داشت مسیج بده. می‏ایم و در خدمتم. فردا نگی مظاهر نبود ...
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:33 عصر |[ پیام]
نشریه دانشگاه پول که به آدم نمی‏دن. سه سوته هم که می‏خوان. می‏گن کار حرفه‏ای باشه. هنوز مجله‏ای نبوده که به من وقت کافی برای کار روی گرافیکش بده. متاسفانه.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:32 عصر |[ پیام]
هاست لینوکس خوبه یا ویندوز. می‏گن فرقی نداره. ولی قیمت لینوکس نصف ویندوزه ... مگه می‏شه فرقی نداشته باشه.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:31 عصر |[ پیام]
<   <<   56   57   58   59   60   >>   >