صبح خود را با اینک آغاز کنید.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 6:58 صبح |[ پیام]
حسن و آقای فضل رفتند بخوابند... من مانده‏ام تنهای تنها... من مانده‏ام تنها... میان سیل غم‏ها... حبیبم.... سیل غم‏ها...
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 3:26 صبح |[ پیام]
هنوز که هنوز است وقتی مادرم مریض می‏شود می‏روم توی اتاق خودم و زار زار گریه می‏کنم. کاش هیچ وقت مریض نشود.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 3:18 صبح |[ پیام]
هر بار برای پینگ کردن، پدرمان در می‏آید.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 3:14 صبح |[ پیام]
اگه مخاطب اون نوشته من بودم می‏گفتم: «نگران نباش. دنیا بدبخت مثل من زیاد داره!» ولی خب مخاطب اون نوشته بدبخت نیست.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 3:12 صبح |[ پیام]
چته حالا؟ چرا می زنی؟ خب حرف نمی زنم. اه. دیکتاتور! مستبد! قذافی! خب میرم می خوابم. چرا اخم می کنی. اصلا می دونی چیه؟ دوستت ندارم
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 3:10 صبح |[ پیام]
با بلایی که بر سرم آوردی... از کودکی وارد پیری شدم... جوانی یعنی چه؟ کسی هست برای من توضیح دهد؟
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 3:10 صبح |[ پیام]
هیچوقت حرفای من برات ارزش نداشت...
آخرین موردش همین که نمی خوای قبول کنی... . ولش کن اصلا. اه. آخه چرا قبول نداری که...
دنیا دیگه مث تو نداره...
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 3:8 صبح |[ پیام]
از بچه‏ی کوچک‏تر کتک می‏خوردیم می‏گفتند: «از بچه‏ی به این کوچکی کتک خوردی؟!» اگر هم دست رویش بلند می‏کردیم می‏گفتند: «دست روی بچه بلند می‏کنی؟!» از آن به بعد یاد گرفتیم تیر رس کوچک‏تر از خود نرویم؛ اگرچه آن‏ها زیاد تیررس ما می‏آیند.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 3:8 صبح |[ پیام]
من هستم... تو نیستی...
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 3:5 صبح |[ پیام]
<   <<   56   57   58   59   60   >>   >