حسن و آقای فضل رفتند بخوابند... من ماندهام تنهای تنها... من ماندهام تنها... میان سیل غمها... حبیبم.... سیل غمها...
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 3:26 صبح |[ پیام]
هنوز که هنوز است وقتی مادرم مریض میشود میروم توی اتاق خودم و زار زار گریه میکنم. کاش هیچ وقت مریض نشود.
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 3:18 صبح |[ پیام]
اگه مخاطب اون نوشته من بودم میگفتم: «نگران نباش. دنیا بدبخت مثل من زیاد داره!» ولی خب مخاطب اون نوشته بدبخت نیست.
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 3:12 صبح |[ پیام]
چته حالا؟ چرا می زنی؟ خب حرف نمی زنم. اه. دیکتاتور! مستبد! قذافی! خب میرم می خوابم. چرا اخم می کنی. اصلا می دونی چیه؟ دوستت ندارم
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 3:10 صبح |[ پیام]
با بلایی که بر سرم آوردی... از کودکی وارد پیری شدم... جوانی یعنی چه؟ کسی هست برای من توضیح دهد؟
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 3:10 صبح |[ پیام]
هیچوقت حرفای من برات ارزش نداشت...
آخرین موردش همین که نمی خوای قبول کنی... . ولش کن اصلا. اه. آخه چرا قبول نداری که...
دنیا دیگه مث تو نداره...
آخرین موردش همین که نمی خوای قبول کنی... . ولش کن اصلا. اه. آخه چرا قبول نداری که...
دنیا دیگه مث تو نداره...
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 3:8 صبح |[ پیام]
از بچهی کوچکتر کتک میخوردیم میگفتند: «از بچهی به این کوچکی کتک خوردی؟!» اگر هم دست رویش بلند میکردیم میگفتند: «دست روی بچه بلند میکنی؟!» از آن به بعد یاد گرفتیم تیر رس کوچکتر از خود نرویم؛ اگرچه آنها زیاد تیررس ما میآیند.
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 3:8 صبح |[ پیام]