یک چیز دیگر هم یادم دادند که فراموش نمی‏کنم:
«تکبروا للمتکبر»
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 12:52 صبح |[ پیام]
با این که خودم از ادعا پرم، ولی به خاطر همان‏ها برای همیشه از ادعا چندشم شد؛ و هر وقت در خودم ادعا دیدم... از خودم هم چندشم شد.
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 12:51 صبح |[ پیام]
حرف زدن من همینجوریه. سخت نگیر. هر کی ندونه حکما تو می دونی. تازه! سخت نگیر.
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 12:51 صبح |[ پیام]
این سرنوشت یک عالم، آدم است که طرد می‏شوند و می‏روند و دیگر پشت سرشان را هم نگاه نمی‏کنند. آن زمان همیشه دلم خوش بود که اگر هویتم آشکار شود، تحویلم خواهند گرفت و گرفتند... ولی چه فایده؟! آن زمان دیگر خودم ارزش نداشتم.
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 12:49 صبح |[ پیام]
خوشم نیامد. توضیح هم نمی‏دهم چون حال بحث ندارم. همین.
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 12:47 صبح |[ پیام]
به کفاره‏ی گناه آن‏ها در حق خودم، بعدها آن قدر به آدم‏های دور از خودم محبت کردم و علاقه‏ نشان دادم که قلبم به اندازه‏ی همه‏ی آن چند نفر جا پیدا کرد. بعدتر خود آن‏ها هم دوباره در قلبم جا گرفتند. همه با هم... .
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 12:42 صبح |[ پیام]
ببین یک کلمه فحش دادی... سر زخم کهنه‏ای را باز کردی که بستنش خیلی زحمت دارد...
حال سوال و حوصله‏ی قیل و قال کو؟
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 12:38 صبح |[ پیام]
تنها جرم من این بود که از قلم‏شان خوشم می‏آمد، از نوشته‏هاشان، از تدین‏شان، از تقید مذهبی‏شان، از شبیه بودن‏شان به خودم؛ به خود بیرون از وبلاگم... بعدها از همان تدین‏شان، از همان تقیدشان، از شبیه بودن‏شان به خودم نفرت پیدا کردم.
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 12:36 صبح |[ پیام]
در منطق آن‏ها، انسان‏ها آدم نبودند. آن زمان حرفی از طلبگی و ریش و نماز و روزه نبود در ظاهر وبلاگم؛ تنها به جرم همین، حتی حاضر نبود نگاه کند؛ بعدها که گفتم طلبه‏ام... گفتم پایه‏ی هفتمم، گفتم قم درس می‏خوانم، گفتم... گفتم... گفتم... جواب سلامم را داد.
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 12:33 صبح |[ پیام]
شاید به خاطر همان حس حسودمرگی که آن‏زمان به‏مان دست داد، حاضر نشدم کسی را به جرم حرف از قرآن و حدیث نزدن، بی‏دین بنامم. اگر چه آخرش هم آن‏ها بادین نامیده می‏شوند و ما بی‏دین.
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 12:29 صبح |[ پیام]
<   <<   76   77   78   79   80   >>   >