باید درس گرفت حتی از یک ماشین حساب. امروز درس خداشناسی داشتم وقتی ماشین حسابم ارور می‏داد ...
 پنج شنبه 86 دی 6 , ساعت 1:47 صبح |[ پیام]
امشب کافه بارون نرفتم آمدم خانه که مثلا درس بخوانم. خدایش هم خوب بود. مقداری خواندم. الان که هم اگر نروم بخوابم فردا بیدار نمی‏شوم. امروز داشتم زندگی‏ که دوست دارم را تصور می‏کردم. چقدر بچه‏گانه بود...

 پنج شنبه 86 دی 6 , ساعت 1:45 صبح |[ پیام]
1:40 است. درس ها زیاده ولی حوصله ندارم. دارم موسیقی گوش می‏کنم. فردا انقدر کار هست که نمی‏دونم چه کنم. خواه ناخواه قسمتی خواهد ماند. احتمالا به درسهام اسیب وارد می‏شه. متاسفانه

 پنج شنبه 86 دی 6 , ساعت 1:39 صبح |[ پیام]

خب انگار هیچ چاره ای نداریم جز این که:
دستهایمان را به آسمان بلند کرده و از او بخواهیم که در این راه کمکمان کند...


 پنج شنبه 86 دی 6 , ساعت 12:10 صبح |[ پیام]

خب چیه؟؟؟
حقیقت تلخه دیگه...
نه نه...باید بگم کُشندس...اصلا یه چیزی...زجر آوره...پدر در میاره...همون...همون... 


 چهارشنبه 86 دی 5 , ساعت 11:28 عصر |[ پیام]
ای بابا...من یه بار ارسال کردما.....تو رو خدا ببین....6 بار اومده...برم حذف کنم تا سه نشده
 چهارشنبه 86 دی 5 , ساعت 11:24 عصر |[ پیام]
خب یکی پیدا نمیشه، درستش کنه...می دونم خیلی زحمت کشیدید ولی...
هم اینک نیازمند یاری سبزتان هستیم!
 چهارشنبه 86 دی 5 , ساعت 11:17 عصر |[ پیام]
آدم میخواد بعضی وقتا از دست این.....همون....آره...پارسی بلاگ دیگه...سرشو بکوبونه توی شیشه ی مانیتور....ولی حیف که جونمون خیلی عزیزتر از این حرفاس!!!
 چهارشنبه 86 دی 5 , ساعت 11:15 عصر |[ پیام]
این که نمی‏شه بالام جان. هی مُفِت رو می‏کشی بالا.
یا بشین مفصل گریه کن طوری که تموم لب و لوچه‏ات مُفی بشن یا اینکه بی‏خیال اشک و آه و این جور مسخره بازی ها شو.
 چهارشنبه 86 دی 5 , ساعت 11:14 عصر |[ پیام]
دستان من باز
   به پهنای آسمان
 در جستجوی آغوش ِ
             هیچ‏گاه...
 چهارشنبه 86 دی 5 , ساعت 5:11 عصر |[ پیام]
<   <<   71   72   73   74   75   >>   >