هوا بد جوری گرفته، ولی من نمی دونم آخه واسه چی بارون نمی یاد.
خب باباجون، اگه دلت گرفته، بشین حسابی زار بزن. هم خودت رو راحت می کنی، هم ما یک فیضی می بریم. بد میگم؟ بگو بد میگی.
خب باباجون، اگه دلت گرفته، بشین حسابی زار بزن. هم خودت رو راحت می کنی، هم ما یک فیضی می بریم. بد میگم؟ بگو بد میگی.
چهارشنبه 86 دی 5
, ساعت 3:17 عصر |[ پیام]
باز هم چهارشنبه و اینکی ها...باران! یک هفته از باز شدن چترهایم گذشت...چه زود!
یا علی مدد(ی)...
چهارشنبه 86 دی 5
, ساعت 3:5 عصر |[ پیام]
کسی هرگز نمی داند، چه سازی می زند فردا
چه می دانی تو از دیروز، چه می دانم من از فردا
همین یک لحظه را دریاب، که فردا می شوی تنها
چه می دانی تو از دیروز، چه می دانم من از فردا
همین یک لحظه را دریاب، که فردا می شوی تنها
چهارشنبه 86 دی 5
, ساعت 2:55 عصر |[ پیام]
سلام به همه ی دوستان:
به نام معبد عشق و به نام الهه ی وجودم، به نام وجودی که وجودم زوجودش به وجود آمد.
برای شروع فکر کنم خوب باشه.
چهارشنبه 86 دی 5
, ساعت 2:18 عصر |[ پیام]
به من یاد مده!
http://iqna.ir/Hadith/Fa/Hadith_flashes/Ghodsi1.swf
http://iqna.ir/Hadith/Fa/Hadith_flashes/Ghodsi1.swf
چهارشنبه 86 دی 5
, ساعت 10:45 صبح |[ پیام]
دیشب توی خواب انگلیسی دست و پا شکسته حرف میزدم.
صبح بابام میپرسید که با کی خارجکی حرف میزدم.
چهارشنبه 86 دی 5
, ساعت 10:43 صبح |[ پیام]
میدونم خبری نیست ولی باز هم رفرش میکنم.
چهارشنبه 86 دی 5
, ساعت 10:39 صبح |[ پیام]
روزنامهی همبستگی میخونه و زیر شیشهی میزش عکس خاتمی گذاشته.
میدونم زمان مدرسه با آیت الله مصباح توی یک میز مینشستن.
چهارشنبه 86 دی 5
, ساعت 10:38 صبح |[ پیام]
بار اولی که رفتم پیشش پرسید توی خانوادتون کسی مشکل چشمی نداره.
بهش گفتم چشمای بابام شیمیایی شدن.
نیم ساعتی از جبهه و جنگ، خاطره تعریف کرد.
دلِ پُری داشت.
چهارشنبه 86 دی 5
, ساعت 10:36 صبح |[ پیام]