یکی از عموهام بعد از سه پسر، یه دختر گیرش اومد؛ اسمش لیلاست؛ الان هم باید 7 سالش باشه؛ همیشه وقتی می رم خونه با هم دعوا داریم!
یاد زهرا افتادم. دختر عموم. اون تابستونی که با هزار تا خواهش و التماس ازش یه یادگاری گرفتم فکر کنم 5 سالش بود. یه خودکار و یه کاغذ کوچیک دادم دستش تا یه چیز برام نقاشی کنه. هنوز دارمش. الان باید هشت سالش باشه. نمی دونم.
مهدی نوشته: نه آنچنان عاشق باش که هیچ چیز را نبینی، نه آنقدر ببین که هرگز عاشق نشوی
و من این وسط چگونهام.....؛ باید بگم: دیدهام و میبینم و باز هم عاشقم. داد هم حاضرم بزنم این حرفم را.
یه جایی نوشته م افغانستان دوست دارم...
یادش به خیر. دارم اینک می خونم. البته! این جمله رو هم توی اینک نوشته م.
می دونی چیه؟ شروع کردم اینک های حامد رو بخونم؛ از آخر تا صفحه 18 هم خوندم؛ اما احساس کردم بعضی از اینک های مباحثه ای رو نمی شه اینجوری خوند؛ از اول همه رو می خونم. رسما اینک خوان می شویم.
این آدرس جدید منه؛ لطفا بهم سر بزنید:
ghabr