سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یکی از عموهام بعد از سه پسر، یه دختر گیرش اومد؛ اسمش لیلاست؛ الان هم باید 7 سالش باشه؛ همیشه وقتی می رم خونه با هم دعوا داریم!


 جمعه 86 دی 14 , ساعت 2:13 صبح |[ پیام]
هنوز اینک‏خوانیم...
 جمعه 86 دی 14 , ساعت 2:11 صبح |[ پیام]

یاد زهرا افتادم. دختر عموم. اون تابستونی که با هزار تا خواهش و التماس ازش یه یادگاری گرفتم فکر کنم 5 سالش بود. یه خودکار و یه کاغذ کوچیک دادم دستش تا یه چیز برام نقاشی کنه. هنوز دارمش. الان باید هشت سالش باشه. نمی دونم.


 جمعه 86 دی 14 , ساعت 2:10 صبح |[ پیام]

مهدی نوشته: نه آنچنان عاشق باش که هیچ چیز را نبینی، نه آنقدر ببین که هرگز عاشق نشوی
و من این وسط چگونه‌ام.....؛ باید بگم: دیده‏ام و می‏بینم و باز هم عاشقم. داد هم حاضرم بزنم این حرفم را.


 جمعه 86 دی 14 , ساعت 2:4 صبح |[ پیام]

یه جایی نوشته م افغانستان دوست دارم...
یادش به خیر. دارم اینک می خونم. البته! این جمله رو هم توی اینک نوشته م.


 جمعه 86 دی 14 , ساعت 2:0 صبح |[ پیام]
رسیدم به روز دوشنبه نوزده اذر. اینک خوانی می‏کنیم هم‏چنان.
 جمعه 86 دی 14 , ساعت 1:50 صبح |[ پیام]

می دونی چیه؟ شروع کردم اینک های حامد رو بخونم؛ از آخر تا صفحه 18 هم خوندم؛‏ اما احساس کردم بعضی از اینک های مباحثه ای رو نمی شه اینجوری خوند؛ از اول همه رو می خونم. رسما اینک خوان می شویم.


 جمعه 86 دی 14 , ساعت 1:30 صبح |[ پیام]
-لب های خشک و ملتهب مرا دیده ای؟
-


 پنج شنبه 86 دی 13 , ساعت 7:44 عصر |[ پیام]
نمی خواد دستاتُ وا کنی. آدم خودش رو به اون راه بزنه بهتر از اینه که منتظر تو یکی باشه.

 پنج شنبه 86 دی 13 , ساعت 7:41 عصر |[ پیام]
کاش میتونستم بنویسم:
این آدرس جدید منه؛ لطفا بهم سر بزنید:
ghabr

 پنج شنبه 86 دی 13 , ساعت 7:34 عصر |[ پیام]
<   <<   56   57   58   59   60   >>   >