می دونم زیاد اهل حرف زدن نیستی؛ اما حالا یه چیزی بگو. لااقل یه لبخند بزن.
چهارشنبه 86 دی 12
, ساعت 12:33 صبح |[ پیام]
الان یاد اون شبی افتادم که داشتم دایی می شدم؛ من بیدار بودم تا اذان صبح و باباش راحت گرفته بود خوابیده بود! البته مطمئنا راحت نبود.
چهارشنبه 86 دی 12
, ساعت 12:24 صبح |[ پیام]
دست های تان را بگذارید روی کمرتان و به پشت از در خارج شوید. می دونید چیه؟ یاد سریال شلیک نهایی افتادم!
چهارشنبه 86 دی 12
, ساعت 12:16 صبح |[ پیام]
بعضی وقت ها آن چنان غرق سرمستی می شوی که نمی توانی باور کنی تا چند لحظه پیش چه برهوتی را تجربه می کردی.
سه شنبه 86 دی 11
, ساعت 11:58 عصر |[ پیام]
بعضی وقت ها دوست دار کسی می شوی که هیچ وقت به ذهنت هم خطور نمی کرد روزی...
سه شنبه 86 دی 11
, ساعت 11:52 عصر |[ پیام]