حسن خودش را از اینک حذف کرده و در گذشته زندگی میکند. زجر میکشم؛ اگرچه خودش از این حس من متنفر است. شدهام کاسهی داغتر از آش، دایهی مهربونتر از مادر، لیوان داغتر از چایی... یک چیز چندشآور... چه قدر بد است که حسن نیست!
یکشنبه 86 آذر 18
, ساعت 6:57 عصر |[ پیام]
من میگم: خیلی حیف شد.
اون میگه: آخه حسن نمینویسه.
اون یکی میگه: بگو به درک
اون میگه: آخه حسن نمینویسه.
اون یکی میگه: بگو به درک
یکشنبه 86 آذر 18
, ساعت 6:46 عصر |[ پیام]
حسن ساعت هفت کلاس داره. حسن از آقای نواب میترسه
یکشنبه 86 آذر 18
, ساعت 5:36 عصر |[ پیام]
تا ساعت پنج وقت دارم دو تا جوان خلق کنم که تصمیم دارند یکی از بهترین دوستهایشان را به خاطر دلسوزی بکشند.
یکشنبه 86 آذر 18
, ساعت 3:3 عصر |[ پیام]
و در صفت دنیا فرمودند: به خدا سوگند که دنیای شما در نزد من پستتر و حقیر تر است از استخوانِ خوکی در دستِ جذامی.
شنبه 86 آذر 17
, ساعت 11:23 عصر |[ پیام]
من زنده ام. و منتظر یک اینک بلاگ کوووووووووووولاک
شنبه 86 آذر 17
, ساعت 7:49 عصر |[ پیام]
سلام...دارم با لذت صبحانه میخورم.آخه صبحانهای که شوهر آدم براش آماده کنه؛واقعا خوردن داره.مگه نه؟اونم بعد از ده سال...
شنبه 86 آذر 17
, ساعت 8:4 صبح |[ پیام]
مظاهر و حامد که نیستند...چقدر این جا سوت و کور می شه!
یا علی مدد(ی)...
شنبه 86 آذر 17
, ساعت 12:19 صبح |[ پیام]