اصلا چه معنی داره آدم با کسایی دمخور بشه که هیچ برتری ای ندارن جز این که یه قلم دستشونه و با اون امضاشون هزار تا کار می تونن بکنن که از دست هر کسی برمیاد. البته اینا که دلیل نمیشه؛ من خوشم نمیاد. همین.
دوشنبه 86 دی 3
, ساعت 2:53 عصر |[ پیام]
یه تفاوت اساسی بین من و سیدحسن هست که همیشه برام جالب بوده؛ من تا جایی که ممکنه از مسئولین و رییس روسا فراری ام. حتا اگه هزار تا کار ازشون بر بیاد. مثلا الان نزدیک یه ماهه که باید برم پیش مدیر مدرسه مون تا یکی از آزاردهنده ترین مشکلاتم حل بشه؛ اما نمی تونم. هر روز هم تا نزدیک دفترش میرم اما نمی تونم...
دوشنبه 86 دی 3
, ساعت 2:51 عصر |[ پیام]
البته من طنز نوشته بودم؛ آخه همون وقتا یه قانون گذاشته بودن که اگه کسی سه بار غیبت کنه، باید باباش رو بیاره مدرسه! اما آقای مدیر که از قضا اون سال معلم بینش هم بود، همیشه همیشه دیر میومد؛ بعضی روزا هم که اصلا نمیومد. و ایضا بعضی معلمای دیگه!
دوشنبه 86 دی 3
, ساعت 2:46 عصر |[ پیام]
یادش خیلی به خیر. یه بار یه چیزی نوشتم برای نشریه؛ و توش اعتراض کردم به آقایون مدرسه؛ که وقتی بچه ها دیر می کنن یا غیبت می کنن چه برخوردایی که نمی کنید؛ اما برای خودتون هیچ مشکلی وجود نداره. طعم تلخ سانسور رو از همون وقت چشیدیم!
دوشنبه 86 دی 3
, ساعت 2:44 عصر |[ پیام]
زشته بعد از این همه حرف، یادی از نشریه نکنم؛ نشریه که سردبیرش سیدحسن بود؛ دو سال از من کوچیک تر بود اما یادمه کاملا سلسله مراتب رو رعایت می کردم!
دوشنبه 86 دی 3
, ساعت 2:38 عصر |[ پیام]
و اما دبیر بینش؛ اون روزا خیلی ازش خوشم میومد. الان هم که نماینده مجلسه. الان ازش خوشم نمیاد. نمی خوام بگم حالم ازش به هم می خوره؛ اما خب! باید بگم.
دوشنبه 86 دی 3
, ساعت 2:33 عصر |[ پیام]
یکی از نکته های جالب اون مدرسه این بود که کلی آدم اونجا بود که فامیلی شون حیاتی بود؛ معاون مدرسه، دبیر بینش، مدیر مدرسه، یکی از معلمای ریاضی و نگهبان مدرسه. همین!
دوشنبه 86 دی 3
, ساعت 2:32 عصر |[ پیام]
یاد نگهبان مدرسه به خیر. همیشه آروم. همیشه همراه لبخند. یادت به خیر آقای حیاتی.
دوشنبه 86 دی 3
, ساعت 2:17 عصر |[ پیام]
دلم برای آقای عباسی تنگ شده. خیلی معلم باحالی بود. دست خطش هم خوب بود؛ همیشه هم آروم بود. یاد آقای عامری هم به خیر. با اون لهجه لامردی ضایع!
دوشنبه 86 دی 3
, ساعت 2:15 عصر |[ پیام]
وقتی مهراب از مدرسه رفت، اولین بار بود که رفتم توی اون خوابگاه؛ یه گونی پر از دمپایی زیر یکی از تختا بود؛ به یاد همه دمپایی های گمشده! یه دقیقه سکوت!
دوشنبه 86 دی 3
, ساعت 2:14 عصر |[ پیام]