توی نوششته قبلی حرفایی زدم که سه تا از شخصیت های اون فیلم مورد نقد همیشه می گن!
جمعه 86 آذر 30
, ساعت 2:18 عصر |[ پیام]
دارم با یه متن ور می رم. نقد یه فیلمه انگار؛ اجازه ندارم بیشتر از این اطلاعات بدم؛ خدا رو خوش نمیاد؛ اطلاعات یارو رو بریز روی دایره!
جمعه 86 آذر 30
, ساعت 2:17 عصر |[ پیام]
اون وقتا هنوز یاد نگرفته بودم که میشه بعضی جاها که کم میاریم، سه تا نقطه بزاریم. فکر کنم اون دفعه اولم بود که سه تا نقطه گذاشتم.
جمعه 86 آذر 30
, ساعت 2:12 عصر |[ پیام]
یادته اون جمله رو؟ که نوشته بودم از این ور بلد تا اون ورش؟ یادته؟ می دونم دست کم این یه دونه رو هیچوقت هیشوخ یادت نمیره...
جمعه 86 آذر 30
, ساعت 2:11 عصر |[ پیام]
هنوز داری به اون فکر می کنی؟ ولش کن بابا. همه ش یه بغض بود؛ اونم که تموم شد...
جمعه 86 آذر 30
, ساعت 2:10 عصر |[ پیام]
اون پاساژ رو یادته؟ همونی که اولش یه داروخونه بود. همونی که رو به روش یه ... بود. همون ...ـی که ... . اخه من چی بگم؟همونی که سمت چپش یه دکه روزنامه فروشی بود... . چی شد که دیگه اون جا نرفتیم؟ یادته؟
جمعه 86 آذر 30
, ساعت 2:6 عصر |[ پیام]
یادش به خیر! آقای اسماعیلی می گفت نگو این چیزا رو می خونی. یه بار رفته بودم سایت سازمان مجاهدین خلق، یه عکس مُنگلی از اونجا رو گذاشته بودم توی لینک روزانه هام؛ توصیه کرد وردارم وگرنه معلوم نیست چه بلایی سرم بیاد!
جمعه 86 آذر 30
, ساعت 1:50 عصر |[ پیام]
دارم یادداشت فرشاد ابراهیمی درباره ارتباطات رادیوزمانه و وزارت اطلاعات رو می خونم. متاسفانه یادداشت هاش همیشه سطح واقع بینی بالایی داره؛ واقع بینی ترساننده!
جمعه 86 آذر 30
, ساعت 1:49 عصر |[ پیام]
دوستم داری؟ آره؟ پس چرا اون دفعه که نگات کردم بغض نکردی؟ یا چرا اون دفعه که خودم ناخُنامُ گرفتم هیشکار نکردی؟
جمعه 86 آذر 30
, ساعت 1:46 عصر |[ پیام]
می خواستم بپیچونم؛ تازه از استخر اومدیم؛ چشمام یه خرده می سوزه...
جمعه 86 آذر 30
, ساعت 1:43 عصر |[ پیام]