هی بیدار می شد هی خوابش می برد. یاد اون روز افتادم که فکر می کردم رفته اما چند دقیقه بعد باز پیداش می شد. و من نمی دونستم باید لذت بودنش رو ببرم یا غصه رفتنش.
چهارشنبه 86 آذر 28
, ساعت 12:25 صبح |[ پیام]
البته برای بقیه خوبه. که بدونن از امکانات وبلاگی استفاده های دیگه ای هم میشه کرد. اینک نویسی یه ژانر دیگه ست که هنوز خبری ازش نیست اینورا. اصلا وضع می کنیم واژه اینک نویسی به جای مینی بلاگینگ.
چهارشنبه 86 آذر 28
, ساعت 12:15 صبح |[ پیام]
کی گفته اصلا اینجا رو منتخب کنن؟ آدم کانالیزه میشه؛ حالا می فهمم ... چی می گفت.
چهارشنبه 86 آذر 28
, ساعت 12:11 صبح |[ پیام]
کاش عشق تنها مال کتاب ها بود؛ آن هم کتاب های بچه ها؛ بچه های زیر 8 سال.
چهارشنبه 86 آذر 28
, ساعت 12:9 صبح |[ پیام]
اون یه هفته رو یادته؟ اون یه هفته. اون یه هفته؟ یعنی میشه حتا یه لحظه ش تکرار بشه؟ یعنی میشه؟ میشه؟ اصلا... . هیچی.
سه شنبه 86 آذر 27
, ساعت 11:59 عصر |[ پیام]
بعضی وقتا اینقدر سخت میشه که با خودم میگم هیچ لذتی نمیتونه به دلم بشینه؛ بعضی وقتا هم اونقدر مست میشم که فکر می کنم هیچ اندوهی نمیتونه توی دلم خونه کنه. متاسفانه یا خوشبختانه هر دوش اشتباهه.
سه شنبه 86 آذر 27
, ساعت 11:50 عصر |[ پیام]
یه ترانه رو نزدیک دو سال پیش شنیده بودم؛ امشب یه کسی متنش رو برام سند تو آل کرده بود؛ گشتم و خودش رو پیدا کردم. حیف که نمیشه لینکش رو بدم؛ صداش یه خرده شبیه امیده. یادش به خیر. یاد روزهایی که گذشته اند و معلوم نیست کی بازگردند. معلوم نیست. خدا!
سه شنبه 86 آذر 27
, ساعت 11:47 عصر |[ پیام]
وقتی محبت می کنی غرق میشم؛ وقتی محبتت تموم میشه؛ با خودم میگم میتونه و نمیکنه.
سه شنبه 86 آذر 27
, ساعت 11:45 عصر |[ پیام]
نمی دونم کی قراره دلتنگی ها و ناراحتی های این چند ساعت لذت و سرخوشی شروع بشه. خدااااا
سه شنبه 86 آذر 27
, ساعت 11:43 عصر |[ پیام]