از کافه آمدهایم. تولد اقای نجمی بود. پارسی بلاگ هم خرابه. مثل همیشه. مهندس چرا درستش نمیکنه؟
سه شنبه 86 آذر 13
, ساعت 11:55 عصر |[ پیام]
یک نفر گفته این پیغام را برسانم به امام رضا:
گر دست رسد در سر زلفین تو بازم/ چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم/ زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست/ در دست سر مویی از آن عمر درازم/ پروانه راحت بده ای شمع که امشب/ از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم
سه شنبه 86 آذر 13
, ساعت 11:55 عصر |[ پیام]
خواهرم اینجا را خوانده و فهمیده که میخواهم بروم مشهد. زنگ زد کلی گلایه کرد که چرا بهاش نگفته بودم. ولی من میخواستم امشب بهاش خبر دهم.
سه شنبه 86 آذر 13
, ساعت 11:49 عصر |[ پیام]
میگوید مادرت را چهقدر دوست داری...
جواب این سوال چه قدر سخت است!
سه شنبه 86 آذر 13
, ساعت 11:39 عصر |[ پیام]
امیرحسین میگوید: «تا کی میخوای تک باشی؟» میگویم: «زیاد طول نمیکشه!»
سه شنبه 86 آذر 13
, ساعت 11:38 عصر |[ پیام]
امشب تولد آقای نجمی بود. نمیدانم چند سالش بود، خودتان از سال 58 تا حالا حساب کنید. شام را مهمان آقای نجمی شدیم؛ پیتزا
سه شنبه 86 آذر 13
, ساعت 11:33 عصر |[ پیام]
از محفل برگشتیم. دلم گرفته، بغض هم گلویم را فشار میدهد. موسیقی آرامش در رویا را روشن کردهام. با امیرحسین چت میکنم.
سه شنبه 86 آذر 13
, ساعت 11:30 عصر |[ پیام]
جلسه تحریریه فیروزه تمام شد. دارم میروم محفل چهارشنبه شب! امشب که سهشنبه است. خب چون فردا شب من و مهندس و مظاهر و علی داریم میریم مشهد و بدون ما هم که جلسه رسمیت نداره؛ پس جلسه امشب خواهد بود.
سه شنبه 86 آذر 13
, ساعت 8:5 عصر |[ پیام]
اعصاب منو خورد این قالب اینک
هر کاریش می کنم با فایر فاکس مچ نمیشه
اصلا ولش کن ...
هر کاریش می کنم با فایر فاکس مچ نمیشه
اصلا ولش کن ...
سه شنبه 86 آذر 13
, ساعت 6:49 عصر |[ پیام]
انگار وقتی دست بلند میکنی فرشته ها دستت را می گیرن و یه زنجیره درست میکنند. دست به دست خواستههات را به خدا میدن.
خیلی باحاله اگر تا بالا خواستت بره ولی توی دعات برای خودت چیزی نباشه. همش برای خدا باش. همه چرا برای خدا.
خدا اشک نمیریزه؟
خیلی باحاله اگر تا بالا خواستت بره ولی توی دعات برای خودت چیزی نباشه. همش برای خدا باش. همه چرا برای خدا.
خدا اشک نمیریزه؟
سه شنبه 86 آذر 13
, ساعت 6:24 عصر |[ پیام]