سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادش به خیر. تا قبل از دبیرستان خیلی کم حوصله و زودجوش بودم. اینقدر سرم غر زدن و تنبیهم کردن که کم کم آروم و ساکت شدم. اما همه چی از سه چهار سال پیش به این طرف برعکس شد. حالا که فکرش رو می کنم می بینم... . چیزی نمی بینم.
 چهارشنبه 86 آذر 28 , ساعت 12:47 صبح |[ پیام]
من با نفس هایم نام تو را خواندم
 چهارشنبه 86 آذر 28 , ساعت 12:47 صبح |[ پیام]
میخام ادعا کنم. میخام ادعا کنم 5 سال تمام به زارع یاد دادم که میشه راحت تر تحمل کرد. یاد دادم بهش که میشه با همه مخالف بود و با همه خوب بود؛ اما اعتراف می کنم که روز به روز کم حوصله تر و خسته تر شدم. البته نه به خاطر او؛ که به خاطر روزهای...
 چهارشنبه 86 آذر 28 , ساعت 12:45 صبح |[ پیام]
مث پرواز تخیل قشنگ کودکا...
 چهارشنبه 86 آذر 28 , ساعت 12:43 صبح |[ پیام]
زارع هنوز هم مثل اون وقتا زود سرخ می شد. اون قدر زود که قبل از این که بدونه میتونستم یادش بیارم.
 چهارشنبه 86 آذر 28 , ساعت 12:41 صبح |[ پیام]
و اما علی پور. هنوز مثل قبل بود. تجربه های سخت اگه آدم رو از پا در نیاره، نتیجه ش میشه آرامش.
 چهارشنبه 86 آذر 28 , ساعت 12:39 صبح |[ پیام]
همیشه دلش می خواست بدونه من کجا میرم؛ دلش می خواست بدونه من چیکار می کنم، با کی می گردم.
 چهارشنبه 86 آذر 28 , ساعت 12:37 صبح |[ پیام]
شب مستانه ای بود. به همه شون حسودیم میشه؛ البته کم و زیاد داره. خیلی هم کم و زیاد داره. یه زمانی زارع خیلی به حال من خیلی حسودی ش میشد.
 چهارشنبه 86 آذر 28 , ساعت 12:37 صبح |[ پیام]
امشب بعد از کلی وقت چند ساعتی رو کنار علی پور گذروندم؛ کنار زارع؛ کنار قیوم؛ و ایضا کنار سلمانی.
 چهارشنبه 86 آذر 28 , ساعت 12:34 صبح |[ پیام]
حس واقعی م اینه. یه چیزی خواستم، این همه دارم بدبختی می کشم؛ سعی می کنم چیزی نخوام. سعی می کنم که نه! نمیخام. به ریسکش نمی ارزه. اصلا.
 چهارشنبه 86 آذر 28 , ساعت 12:33 صبح |[ پیام]
<   <<   36   37   38   39   40   >>   >