سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اون روز رفته بودم حرم؛ یه بچه دیدم؛ یکی از دستاش از مچ به پایین نداشت؛ خیلی شیطون بود؛ از همه آرزوهام ترسیدم. مثل ...
 چهارشنبه 86 آذر 28 , ساعت 12:31 صبح |[ پیام]
فکر می کنم دارم خیلی خودم رو لوس می کنم اما می خوام بگم. دوست داشتم اون بچه یه شب مال من بود. فقط یه شب.
 چهارشنبه 86 آذر 28 , ساعت 12:30 صبح |[ پیام]
هی بیدار می شد هی خوابش می برد. یاد اون روز افتادم که فکر می کردم رفته اما چند دقیقه بعد باز پیداش می شد. و من نمی دونستم باید لذت بودنش رو ببرم یا غصه رفتنش.
 چهارشنبه 86 آذر 28 , ساعت 12:25 صبح |[ پیام]
یعنی چی؟؟ من نوفهمم!! تازشم خوبه.
 چهارشنبه 86 آذر 28 , ساعت 12:19 صبح |[ پیام]
با تو تا هرچه به رنگ نور، می آیم. با تو تا غروب رنگهای مرده و یک سفربه دیار عشق و شادی می آیم. با تو تا آغوش صبح روشن فردا، می آیم. ای همه زیبائی، ای همه روشنائی، ای همه نور و ای همه مستی، با تو تا هرچه به رنگ تو.....می آیم.
 چهارشنبه 86 آذر 28 , ساعت 12:16 صبح |[ پیام]
البته برای بقیه خوبه. که بدونن از امکانات وبلاگی استفاده های دیگه ای هم میشه کرد. اینک نویسی یه ژانر دیگه ست که هنوز خبری ازش نیست اینورا. اصلا وضع می کنیم واژه اینک نویسی به جای مینی بلاگینگ.
 چهارشنبه 86 آذر 28 , ساعت 12:15 صبح |[ پیام]
کی گفته اصلا اینجا رو منتخب کنن؟ آدم کانالیزه میشه؛ حالا می فهمم ... چی می گفت.
 چهارشنبه 86 آذر 28 , ساعت 12:11 صبح |[ پیام]
کاش عشق تنها مال کتاب ها بود؛ آن هم کتاب های بچه ها؛ بچه های زیر 8 سال.
 چهارشنبه 86 آذر 28 , ساعت 12:9 صبح |[ پیام]
اون یه هفته رو یادته؟ اون یه هفته. اون یه هفته؟ یعنی میشه حتا یه لحظه ش تکرار بشه؟ یعنی میشه؟ میشه؟ اصلا... . هیچی.
 سه شنبه 86 آذر 27 , ساعت 11:59 عصر |[ پیام]
بعضی وقتا اینقدر سخت میشه که با خودم میگم هیچ لذتی نمیتونه به دلم بشینه؛ بعضی وقتا هم اونقدر مست میشم که فکر می کنم هیچ اندوهی نمیتونه توی دلم خونه کنه. متاسفانه یا خوشبختانه هر دوش اشتباهه.
 سه شنبه 86 آذر 27 , ساعت 11:50 عصر |[ پیام]
<   <<   36   37   38   39   40   >>   >