مهربان بود... هیچ وقت لبخندم را بیپاسخ نگذاشت.
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:59 عصر |[ پیام]
مگر شانهام چهقدر تاب تحمل فشار دارد؟ تو اخم کنی و من همیشه مجبور به شادی و خنده باشم؟ همیشه بار تو را به دوش بکشم؟ همیشه سالم باشم وقتی تو حالت خوب نیست؟ مگر میشود؟ مگر میتوانم؟ باید بتوانم.
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:52 عصر |[ پیام]
حالا یه اشتباهی کرده. فکر میکنه همه مسائل به اون اشتباهش بر میگرده. بیچارم کرده ما رو. شل شل میزنه دلش. پیش ماست. دوستش دارم.
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:41 عصر |[ پیام]
مثل نسیم میآیی و موهای من را آشفته میکنی... قلبم را هم.
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:40 عصر |[ پیام]
برادر زادهام لکنت زبان دارد. بعضی کلمات را خوب ادا نمیکند. به پدرش گفتم ... واگذار کرد به مادرش ... ماردش هم که ... حالا بزرگ شده و فکر کنم دیگر دیر شده باشد ... شش سالش است ولی فکر کنم 25 کیلو نباشد ... او هم بزرگ میشود ...
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:36 عصر |[ پیام]
نچ بابا، نمیشه. سردمه، تبمه، لرزمه، در یک کلام دلم یه کاسه سوپ میخواد و یه خواب تا...... ابدیت. همین.
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:35 عصر |[ پیام]
مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد، هنگامی که عزت نفس را در خود بکشیم، و آن هنگام که دست یاری دیگران را رد بکنیم. (پابلو نرودا، نویسنده شیلیایی)
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:34 عصر |[ پیام]
روزهای بعد از مشهد ... لحظاتی هست که نمیتوانم احساساتم را کنترل کنم ... میزند بالا ... بدجور ... دست خودم هم نیست ... درکش برای خودم هم سخت است ...
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:32 عصر |[ پیام]
گفتن نزدیک اینک نشینا، سرما خوردن و شما هم میگیرین. گوش نکردیم و الان، تجربه دو حس متفاوت در یک لحظه. تا حالا به تب و لرز به این دید نگاه نکرده بودم. لمس دو حس دقیقا مقابل هم در یک لحظه.
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:30 عصر |[ پیام]
لذت بغل کردن برادرزادهام. و اون از عروسکش و لباساش بگن خیلی لذت بخشه. نمیدانم چرا چیز دیگری ندارد که به من بگوید ... شاید مامانش همینها را برایش مهم جلوه داده است ...
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:29 عصر |[ پیام]