فکر نکنی یادم میره. فقط نشستی و نگاه کردی. نگاه هم نه! نگا کردی. اینم تازه نبود. نگ کردی. ول کن اصلا.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 2:18 صبح |[ پیام]
دوست داشتم می تونستم نصف شبی به یه نفر زنگ بزنم و اذیتش کنم. الیاس البته طعمه خوبیه! اما می ترسم امشب تو اتاق خودش نخوابیده باشه! چقدر من خبیثم!
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 2:15 صبح |[ پیام]
تهانی هم شده اسباب بازی فکری جدید!
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 2:13 صبح |[ پیام]
یاد پارک ملت به خیر. یادته؟ داشتم میلرزیدم!
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 2:7 صبح |[ پیام]
کسی می دونه روز خوب یعنی چی؟!
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 2:6 صبح |[ پیام]
یا تو خونه اربابی مستر اهارا.... اونموقع که اسکارلت از پله های اون خونه اربابی میره بالا و اشلی رو زیر نظر داره ، اما نمیدونه که یه جفت چشم سیاه و دریده داره اون رو نگاه میکنه...
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:57 صبح |[ پیام]
عشق هر جا و هر زمان ممکنه سر بزنه، تو یه سیاه چادر تو بر بیابون، تو دل جنگ...
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:56 صبح |[ پیام]
 چادرش روی شانه‌اش افتاده است. با مقنعه‌ی سفیدی که برای نماز سر می‌کند مانند فرشته‌ها می‌شود. چهارزانو می‌نشینم و به دیوار تکیه می‌دهم. سرش را روی پایم می‌گذارد و می‌خوابد. صورتش خیس است. هوای بیرون روشن‌تر شده است.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:54 صبح |[ پیام]
 یحتمل نازنین همونه که بغل دست من نشسته بوده.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:52 صبح |[ پیام]
به سایه غبطه می‏خورم که کلیدر، بربادرفته، ... ، ... ، و ... را خوانده است. خوش به حالش! کاش وقت می‏شد من هم آن‏ها را می‏خواندم.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:51 صبح |[ پیام]
<   <<   61   62   63   64   65   >>   >