دارم داستان سارا را کامل می‏کنم.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 12:41 صبح |[ پیام]
با عقل، آبٍ عشق به یک جو نمی‏رود
بی‏چاره من که ساخته از آب و آتشم
«شهریار»
شبکه‏ی دو میز گرد عقل و عشق داشتند!!!!
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 12:36 صبح |[ پیام]
چرا هر وقت من میام تو نیستی ؟ هر وقتم تو میای من نیستم ؟ به نظرت چه کار کنیم که با هم باشیم ؟ شاید باید اول دلامونو یکی کنیم ؟نه ؟
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 12:3 صبح |[ پیام]
یحتمل یا نویسندش آلفرد هیچکاکه یا تو مترویی، جایی از کنارش رد شده و تنش خورده بهش!!!
 شنبه 86 آذر 24 , ساعت 11:41 عصر |[ پیام]
ذهنم درگیر این بود که اشتباه فاکتور را درست کند و او گوش می‏کرد. لبخند بر لبش بود. معمولا لبخندها را بدون جواب نمی‏گذارم ولی این بار حواسم درگیر فاکتور بود؛ او باز لبخند زد و من باز پرسیدم: «دلسترتون چیه؟» و بالاخره فاکتور درست شد و من لبخند نزدم!
 شنبه 86 آذر 24 , ساعت 11:38 عصر |[ پیام]
گاهی مجبور می‏شوم به بعضی‏ صفحه‏ها مدت‏ها زل بزنم یا به آهنگ پس‏زمینه‏شان گوش کنم.
 شنبه 86 آذر 24 , ساعت 11:34 عصر |[ پیام]
با وبمستر و دبیر شعر فیروزه رفتیم باما. حسن امشب باید تنها شام بخورد.
 شنبه 86 آذر 24 , ساعت 11:32 عصر |[ پیام]
یارو زده بچه‏ش رو کشته! حالا هم خودش دیوانه شده آوردنش تیمارستان. امروز لب خودش رو بریده بود. دیروز هم گوش خودش رو... نه بابا!‏ داستانه. فردا شب می‏ذارمش روی پیش‏خوان فیروزه. خیلی خشنه.
 شنبه 86 آذر 24 , ساعت 8:58 عصر |[ پیام]
گوش شیطون کر! انگار به‏خیر گذشت.
 شنبه 86 آذر 24 , ساعت 8:57 عصر |[ پیام]

خدایا چقدر با مرامی

دیدی  هی اس ام اس می فرستی نمی ره  اعصابت خرد میشه

اما  شده یه بار اس ام اس بدی خدا  دلیور نشه

یا زود زودی جواب نگیری

مخلصیم خدا


 شنبه 86 آذر 24 , ساعت 7:57 عصر |[ پیام]
<   <<   61   62   63   64   65   >>   >