حدود دو یا سه سال پیش کلیدر رو خوندم. هرگز نفهمیدم که چطور اون ده جلد رو خوندم. به جلدای آخرش که رسیدم، دلم میسوخت که داره تموم میشه. جنگ و غیرت و عشق
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:48 صبح |[ پیام]
من صد صفحه‏ش رو خوندم... بقیه‏ش رو وقت نکردم. خوش به حال اون‏ها که خوندند.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:44 صبح |[ پیام]
داستان‏هایم را هیچ وقت بدون وضو نمی‏نویسم؛ داستان سارا که جای خود دارد.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:43 صبح |[ پیام]
به خواهرش می‏گفت: «مامان». به مادرش هم می‏گفت: «ننه». پرسیدم: «چرا همچین؟» گفت: «چهارماهم بود که مادرم رفت حج. خواهرم برای مادرم خط و نشون کشیده بود که تا تو از مگه برگردی کاری می‏کنم که فقط به من بگه مامانی!» و این طوری شد و خواهرم شد مامان.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:22 صبح |[ پیام]
ّبــَ‏  بــَ ...
نازنین کیه؟
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:17 صبح |[ پیام]

مامااااااااااااااااااااااااااااان...!!!
منم کتاب جدید می‏خواااااااااااااااام.
البته یه دونه دارم.


 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:15 صبح |[ پیام]

- حبیب‏!
- هان؟
- حبیب‏جان؟!
- هان دیگه!


 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:14 صبح |[ پیام]
عاشق دنیای شبم. با همه سکوت و عظمتش. حیفم میاد که تمومش رو بخوابم و این سکوت و عظمت رو لمس نکنم. مخصوصا اگه یه کتاب جدید هم گرفته باشم دستم که دیگه هیچی.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:13 صبح |[ پیام]
تعداد نوشته‏های مدیر وبلاگ اینک،‏ از صفر هم کمتر است. چه رمانتیک!
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:11 صبح |[ پیام]
این که حرف دلت را نتوانی به دیگران بزنی هنر نیست؛ اگر بتوانی و نخواهی هنر است. البته آن هم خیلی هنر نیست. بابا حرف دلت رو بریز بیرون صفا کن. اون که باید توی دلت بمونه یه چیز دیگه‏ست. این‏ها همه‏ش کلاس و تشریفات و سوسول‏بازیه!
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 12:50 صبح |[ پیام]
<   <<   61   62   63   64   65   >>   >