سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پر زد نگاه عاشق تو رفت تا خدا
آری گذشت و رفت فراسوی خاکریز...

 شنبه 86 اسفند 4 , ساعت 9:54 عصر |[ پیام]
خاکریز 3 را ...
 شنبه 86 اسفند 4 , ساعت 9:54 عصر |[ پیام]
از خنده چشمام آب می‌افته. همه اهل خونه میریزن تو اتاق من که ببینند نکنه من دیوونه شده‌ام که دارم اینجوری می‌خندم؟!!!
می‌بینند اتفاق خاصی نیفتاده. دارم فیلم‌های اردوی جنوب پارسال را می‌بینم!!!

 شنبه 86 اسفند 4 , ساعت 9:52 عصر |[ پیام]

عاشق تر از همیشه چگونه گذاشتی؟
سر را به روی غربت زانوی خاکریز؟


 شنبه 86 اسفند 4 , ساعت 9:52 عصر |[ پیام]
پاشو... پاشو برو بگیر بخواب که انگار بدجور زده به سرت!
پ.ن: شاید هم زده به قلبم...
 شنبه 86 اسفند 4 , ساعت 3:25 عصر |[ پیام]

یادته؟
اولین نامه را؟
همون نامه که آخرینش هم بود؟
سالهاست ما با این چیزها عشق بازی می کنیم.
بچه بودیم... یادته؟


 شنبه 86 اسفند 4 , ساعت 3:21 عصر |[ پیام]
حسرت می‏خورم.
حسرت همه لحظه‏های با تو نبودن...
 شنبه 86 اسفند 4 , ساعت 3:19 عصر |[ پیام]

حرف بزن.
می‏دونم منتظر یه فرصت خوبی برای گفتن ناگفته هات
اما همین فرصت ها غنیمتند...
نکنه دیر بشه و نگفته باشی؟


 شنبه 86 اسفند 4 , ساعت 3:17 عصر |[ پیام]
وقتی اینجوری نگام می‏کنی دلم یهو میریزه پایین
پ.ن: همیشه اینجوری نگام کن. باشه؟
 شنبه 86 اسفند 4 , ساعت 3:16 عصر |[ پیام]
در دایره‏ی قسمت
اوضاع چنین باشد...
 شنبه 86 اسفند 4 , ساعت 3:13 عصر |[ پیام]
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >