با آقای مهدس تا آخر عمرم رو بررسی کردیم. تا صد سال. ازدواجی توش ندیدم.
چهارشنبه 86 آذر 14
, ساعت 5:38 عصر |[ پیام]
حسن میگه کتاب جریان شناسی لبو فروشیهای قم رو بنویسم.
چهارشنبه 86 آذر 14
, ساعت 5:9 عصر |[ پیام]
اخیش...بابا بچهها رو با خودش برد بیرون.حالا با خیال راحت نشستم پای نت...مرخصی موقتی میچسبه ها...
چهارشنبه 86 آذر 14
, ساعت 4:49 عصر |[ پیام]
به این فکر میکنم که از لحاظ فلسفی «اینک» وجود خارجی ندارد.
چهارشنبه 86 آذر 14
, ساعت 4:47 عصر |[ پیام]
باز به این فکر میکنم که گور بابای فلسفه را هم کردهاند.
چهارشنبه 86 آذر 14
, ساعت 4:47 عصر |[ پیام]
این «مظاهرِه دیگه» هم شده یک ضرب المثل برای چیز بازیهای مظاهر
خب واسه پست قبلی هم باید همینو بگیم
ببینم مظاهر خودت فهمیدی؟
همینه دیگه وقتی منِاو بخونی همین میشه؟
چهارشنبه 86 آذر 14
, ساعت 3:48 عصر |[ پیام]
خب وقتی آدم ایده های خشگل گیرش مییاد باید استقبال کنه.
مهم اینه که شما ندونید چیه این ایده تا تو کفش بمونید
تازه رمانتیک تر از اینا این که بعدش تو خیابون زیر بارون راه بری اما خیس نشی
چهارشنبه 86 آذر 14
, ساعت 3:4 عصر |[ پیام]
میخوام برم خالهام را ببینم. تازه عمل قلب انجام داده. ولی وقت نیست. نمیرسم. برادرزادههایم را هم میخوام ببوسم. دلم برایشان تنگ شده. شاید زد به مخم و رفتم. بیخیال قرار چهار و نیم.
چهارشنبه 86 آذر 14
, ساعت 2:40 عصر |[ پیام]
زائر بارانیم، آقا به دادم میرسی؟ / بی پناهم، خسته ام، تنها، به دادم میرسی؟/ گرچه آهو نیستم، اما پر از دلتنگیم/ ضامن چشمان آهوها، به دادم میرسی؟
چهارشنبه 86 آذر 14
, ساعت 2:37 عصر |[ پیام]